نصیحت نامه
نوشته های خودم
|
||
چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, :: 23:18 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((ماجراي خريد ماشين)) سال 63 يا 64 بود . . . . بعد از فروختن ماشين ژيان 53 كه بيچاره به اندازه ي يك وانت بار براي من در دوران ساخت و ساز خانه كار كرده بود ، نداشتن ماشين و دوري راه خانه و محل كار، رفت و آمد ما را دچار اشكال کرده بود . به خصوص اين كه بچه ها را هم بايد به مدرسه و مهد كودك مي رساندم ، از شما چه پنهان به علت بي پولي نيز نمي شد سراغ هرنوع ماشيني رفت ، بلاخره پس از مدت ها دوندگي و به اين و اون سفارش كردن ، يكي از رفقا ماشين اوپلي را پيدا كرد كه به قول معروف به جيب من مي خورد ، همراه آن دوست سراغ ماشين رفتيم ، نگاهي به دور و بر آن انداختم . ا. . . ي . . . بدك نبود يك ماشين اوپل مدل 1968 با رنگ سبز يشمي كه سقفش نيز پنجره داشت وتصور مي كنم كه آن را نيز تازه رنگ كرده بودند ، قيمت را پرسيدم فروشنده بعد از تعارفات معمول ، قابلي نداره و جون تو و جون من گفت بخاطر گل روي فلاني چهل هزارتومن ، خلاصه يكي من بگو يكي فروشنده كه با وساطت و به خاطر آشنايي با سي و چهار هزارتومان معامله جوش خورد و قرار بر اين شد كه بنده با پرداخت سي هزارتومان ماشين را ببرم و چهار هزار تومان باقي مانده را هنگام انتقال در محضر تحويل دهم ، پشت ماشين نشستم صندلي نرمي داشت ،استارت زدم روشن نشد ، آقاي فروشنده كه خودش مكانيك بود گفت اجازه بديد ، چون چن روزه كه ماشين خوابيده دير روشن ميشه و شروع كرد به ور رفتن با آن و بلاخره ماشين روشن و به بنده تحويل داده شد ، بنده هم به سمت خانه راه افتادم در بين راه متوجه شدم كه فرمان ماشين در اختيار من نيست و به قول معروف گيج است ، به هر شكل به خانه رسيدم و شروع كردم به شستن ماشين و آن را حسابي تميز كرده و برق انداختم و بچه ها هم كلي خوشحال و ذوق زده شدند . . . . . چند روز كه گذشت به اين نتيجه رسيدم كه بايد جلوبندي ماشين را تعمير كنم ، وقتي ماشن را به تعميرگاه بردم با ناز و غمزه ي بسيار آقاي تعميركار ، روبرو شدم و اين كه وسائلش گير نمي اد و ماشين ميفته بر دل من و و و . . . ولي بلاخره پذيرفت كه جلوبندي را باز كند و بنده هم به دنبال لوازم رفتم و با هزار بدبختي و اين جا برو آن جا برو بعد از چهار پنج روزخوابيدن ماشين و پرداخت دوهزارتومان اجرت ماشين را روشن كرده به خانه بردم . . . . . هركس ماشين را مي ديد، تعريف مي كرد مخصوصاً از بزرگي و جاداري صندوق عقب آن كه به راستي به قول يكي از رفقا جون مي داد واسه ي اسباب كشي . و خلاصه اين كه اين ماشين توش مرا كشته بود و بيرونش مردم را . اولين روزي كه عيال را سوار كردم ، تصور كردم با من قهر كرده و از من فاصله گرفته چون ماشين به قدري پت و پهن بود كه با اندازه ي دو نفر ميان ما فاصله بود. بعد از چند روز رفت و آمد متوجه مصرف بيش از حد بنزين شدم طوري كه هر سه چهار روز يك بار مجبور به زدن بنزين بودم و براي من كه با ژيان بيچاره پانزده تا بيست روز يك بار بنزين مي زدم ، خيلي سخت بود . يواش يواش فصل سرما شروع شد و اين ماشين گنده ي پت و پهن ما هم كه مثل پنج دري هاي قديمي آن قدر سوراخ و سنبه داشت كه هر كدام براي خود كولري بود و براي سوار شدن در اين ماشين بدون بخاري مي بايستي از لباس هاي گرم و پشمي استفاده مي كرديم و روي بچه ها پتو مي انداختيم . . . . با اولين باران به مشكل ديگري برخورد كردم و آن مشكل اين بود كه وقتي باران مي باريد آب در كشوهاي پنجره سقف جمع مي شد و با اولين تكان و يا ترمز شديد ، آب جمع شده در سقف روي سر مسافر بغل دست راننده كه معمولاًعيال بنده بود مي ريخت و اين مسئله را نيز به اين صورت حل كرديم كه روزهاي باراني عيال روي صندلي عقب بنشيند تا از ريزش آب سقف در امان باشد. يك روز باراني وقتي از محل كار به سمت خانه در حركت بوديم و بر طبق قرار روزهاي باراني عيال روي صندلي عقب نشسته بود ، يكي از رفقا را ديديم كه بدون چتر زير باران ايستاده بود ، دلم سوخت و خواستم محبتي كرده باشم جلو پايش ايستادم و پس از تعارفات معمول سوار شد در حالي كه متعجب بود كه چرا عيال عقب نشسته ؟ - مبارك باشه . . ماشين خوبي به نظر ميرسه ، چن خريديش ؟ - خيلي ممنون ، وا. . .لا تا الان حدود چهل هزارتومن شده - مدلش چيه ؟ - 1968 - خوبه مباركت باشه ، بابا بيشتر ازاين ها مي ارزه و درست در همين لحظه اتومبيل جلويي ترمز كرد و من هم اجباراً به شدت پايم را روي پدال ترمز گذاشتم كه سيل آب از بالاي سقف روي سر اين دوست عزيز ريخت و وقتي با عذر خواهي و شرمندگي ، نگاهش كردم ، از فرط غيظ رنگ و رويش سرخ شده بود و در حالي كه سعي مي كرد به زور لبخند بزند گفت : اگه بيرون ماشين بودم كمتر خيس مي شدم و هنوز به مقصد نرسيده با بهانه كردن انجام كاري از ماشين پياده شد و من مي دانستم كه در دل چه بد و بيراهي را كه نثار من و ماشين نكرده است . به هر جهت مدتي را با اين اوپل 68 كه به قول بعضي ها شصت هفتاد تومن مي ارزيد گذراندم تا اين كه توي چله ي زمستان يك روز ديدم موتور جوش آورده ، با تعجب از ماشين پياده شده وقتي سر كاپوت را بالا زدم ديدم رادياتور اصلاً آب نداره و زماني كه از مغازه ي روبرو كمي آب خواستم با خنده گفت : ماشينت زمسّون رو با تابسّون عوضي گرفته . ها. . ها. .ها . و من هم با شرمساري لبخندي زده و ظرف آب را گرفته و داخل رادياتور ريختم ، وقتي به محل كار رسيدم ماشين دوباره جوش آورده بود و بنده مجبور شدم جناب اوپل را به تعميرگاه ببرم كه آه از نهاد آقاي مكانيك برآمد ( البته اين نوع رفتار ها بيشتر مخصوص مكانيك هاي شيراز است ) كه اي دل غافل وضع خيلي خرابه چه به سر اين ماشين آوردي و من كه از تعجبم دهنم باز مانده بود گفتم مگه چي شده؟ - چي مي خواسي بشه يا سيلندر تركونده و يا واشر سوزونده - خوب خرجش چقدر مي شه ؟ - نمي دونم واله بايد وازش كنم اگه لوازمش گيرت بياد ، شايد ده پانزده هزارتومن خشكم زده بود گفتم مطمئني ؟ با ژست مخصوص آدم هاي خيلي وارد ، بادي به غبغب انداخت و گفت : نه مطمئن نيستم تازه اين حداقل خرجه ممكنه از اين بيشتر هم بشه . بند دلم پاره شد هرچه فكر كردم به نتيجه اي نرسيدم نه پول داشتم كه خرج ماشين كنم و نه ماشين ارزش اين قدر خرج كردن را داشت و نه اين كه مطمئن بودم در اين وضعيت مملكت كه جنگ و تحريم از هر طرفي فشار مي آورد لوازم ماشين را گير بياورم ، به هر جان كندني بود ماشين را به خانه آورده پشت ديوار خانه پارك كردم ، حدود يك ماهي گذشت و من كه تصميم گرفته بودم ماشين را با همين وضعيت بفروشم ، چشم به راه مشتري كه شايد كسي پيدا شود و مرا از دست اين لاشه ي سنگين و آهنين كه مثل غمباد روي دلم افتاده بود نجات دهد . تا اين كه بلاخره پس از دوماه واندي ماشيني را که شصت هفتاد تومن مي ارزيد با تمام محسناتش ، با بدنه ي محكم و صندلي هاي نرم و صندوق عقب بزرگش ، بيست هزارتومن فروختم و خود را از شر اين مركب آهنين نجات دادم و با خود عهد كردم كه : اگه پول داري يه ماشين درست و حسابي بخر ، وگرنه چشمت كور و دنده ات نرم آن قدر پياده رفت و آمد كن تا مچ پاهات ورزيده بشه . . . . !
نظرات شما عزیزان:
![]() ![]() آرشيو وبلاگ
![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||
![]() |